به ساعتی که همینجوری بی هدف سپری میشه نگاه میکنم .
و پوزخندی میزنم به ادمی که این روزا حالش خوب نیست .
به ادمی نگاه میکنم که میخواست دنیا رو فتح کنه .
میخواست خودش یه دنیای تازه بسازه .
اونی که میخواست قلمش ذهن همه ی ادمای روی زمینو درگیر کنه .
میخواست ثابت کنه که میتونه .
میتونه بخنده .
میتونه ببینه و دم نزنه
میتونه بگه گور بابای دنیا و غماش.
میتونه جلوی همه سر بلند کنه و بگه اگه بخوایین میشه .
میتونه به رویاهاش برسه .
و وقتی که میرم جلوی آینه ، صورت زردی رو میبینم که ته چشای تیره اش چیزی به غیر از امید موج میزنه .
چی شد که به اینجا رسید .
چی شد که دیگه نتونست دووم بیاره .
چی شد واقعا .
درباره این سایت